نیست بر لوحِ دلم جز الف قامت یار چه کنم، حرف دگر یاد نداد استادم گر خورد خون دلم مردمک دیده، سزاست که چرا دل به جگرگوشه‌ی زهرا دادم ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش